۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

دیدار

صبح تماس گرفت وگفت کی می توانم ببینمت؟ گفتم ساعت یک به بعد خانه هستم . قرار شد ساعت دو  بیاید.بعد از تلفن یادم آمد که ساعت 5 کلاس دارم.توی خانه قهوه داشتم و شکلات خوشمزه ای که از ته لنجی های آبادان خریده بودم و هندوانه.فکر کردم برای دو سه ساعت پذیرایی کافی باشد.
نمی دانستم رانندگی می کند با پراید شوهرش آمد. دختر موفرفری  دو ساله اش با مزه بود.البته اولش اینطور به نظرم آمد. بعد که دیدم مثل کنه به مادرش چسبیده و آخرش هم پشت در دستشویی دنبال مادرش جیغ های هولناک کشید نظرم برگشت.
دوست من سه ساعت و نیم یکریز برایم حرف زد از اینکه چهار سال است که ازدواج کرده شوهرش مرد مهربانی است مودب است واحترام بلد است اما هیچکدام از اینها را نمی داندچطور نشان بدهدبلد نیست محبت کند
گفت که خانواده شوهرش او را نمی خواهندوتحویلش نمی گیرند و علنا توی رویش گفته اند چرا کارشناسی قبول نمی شوی چرا کار پیدا نمی کنی اگر قرار به گرفتن زن خانه دار بود ما توی فامیل خودمان دخترهای بهتر و خوشگلتری داشتیم!
خلاصه گفت که به خاطر دخترش خانه نشین شده حتی وقت کتاب خواندن نداردشوهرش بعد از اداره میرود آژانس کار می کند و خیلی کم همدیگر را می بینند. سه بار آزمون کاردانی به کارشناسی داده قبول نشده.کار پیدا نکرده.درآمد شوهرش اجازه نمی دهدکه دخترش را بگذارد مهد کودک و...
گفت که پشیمان است ازدواج کرده و پشیمان تر از اینکه بچه دار شده.و البته به هر دو کار مجبور بوده. و بخاطر شوهرش طی یکی دو سال آینده مجبور است یک بچه دیگر هم بیاورد
ساعت پنج ونیم شده بود. همین طور که به حرفهایش گوش می کردم تصویر 6 سال قبل از ذهنم خارج نمی شد. گفته بود بیا برویم یک فالگیر پیدا کرده ام می خواهم ببینم چرا هیچ کدام از خواستگارها ماندنی نیستند و به ازدواج ختم نمی شود؟!گفته بود می ترسم هیچ وقت ازدواج نکنم...
از دیدارش خوشحال شدم ازهدیه ای که برایم آورد خوشم آمدوحاضر بودم بمانم خانه و به حرفهایش گوش بدهم و قید کلاس ویولنم را بزنم.ولی خودش گفت نیم ساعت دیگر شوهرش میرسد خانه و باید برود.
دوساعت بعد زنگ زد و گفت توی خیابان همراه شوهرش منتظر پلیس هستند.موقع برگشتن  با یک وانت که سپر پشتش رابرای چنین مواقعی یک نبشی آهنی جوش داده بود تصادف کرده و تا الان  نه پلیس آمده ونه جرثقیل که ماشین را جابجا کنند. با هم خدا را شکر کردیم که خودش و بچه سالمند

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

روز یا شب ؟

نه ای دوست غروبی ابدی ست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپید

و صدایی از دور از آن دشت غریب

بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد

سخنی باید گفت